سلام

به نام خدای خالق تو...
زندگی رسم غریبی است....درد و آرامش سختی و راحتی سیاه و سفید و همه تضادهای دنیا در زندگی جمعند...
می خواهم برای تو بنویسم گلکم....
می خواهم از دنیایی که هنوز به آن پا نگذاشتی بنویسم...
زمانی به تنها چیزی که فکر میکنی رشد کردن است و بزرگ شدن...مثل الان تو...می دانم که دلت می خواهد هر چه سریعتر بزرگتر بشوی نه این که فکر کنی به دنیا آمدی دیگر آرزویی نداری نه ..تو تازه به دنیای آرزوها پا گذاشتی...دنیایی پر از آرزوها و رسیدنها و نرسیدنها....تازه دلت می خواهد بزرگ شوی ....
وقتی میرسد که آنقدر رشد کردی که به مدرسه میروی و دستان کوچکت با نوشتن آشنا می شود ....بعد تازه اول یادگیری است و تو کلی بزرگ شدی وپا به دنیای تازه ای گذاشتی ولی باز هم اول راه هستی....دبستان راهنمایی دبیرستان دانشگاه......
عزیر کوچکم ....
روزگاری می رسد که پا به دنیای عاشقی می گذاری...وای که چه دنیای زیبایی است....عشق به کسی که همه زندگی تو می شود...نمیدانی چه زیباست....دنیا با او برای تو همه چیز است و همه چیز بی او بریا تو هیچ....آنوقت به حس تازه ای می رسی ...عاشق بودن فداکاری از خود گذشتگی.....
آن وقت تو کسی را داری که به او تکیه کنی و این یک نعمت بزرگ است....آن وقت می فهمی لحظه ای در آغوشش ارامیدن به تمام زندگی ات می ارزد...
نمیدانم از حس مادری چه بگویم....تو که تا دیروز به او تکیه میکردی حالا تکیه گاه موجود کوچکی شدی که حتی اگر بد بخوابی ممکن است آسیب ببیند...اکر غذا نخوری گرسنه می ماند اگر عصبانی بشوی واکنش نشان می دهد و ناآرام میشود...آن وقت تو گاهی عاشقش میشوی و گاهی می ترسی و چه جایگاه امنی بهتر از آغوش او....آغوش او که بدانی هنوز می توانی به سینه ستبرش تکیه کنی و دل از آشوب بشویی....آه عزیزکم هر چه بگویم کم گفتم....
ولی می خواهم یک بار دیگر بگویم..
به این دنیا خوش آمدی....