عزیزکم...

دلبندم....
کم کم داری خیلی بزرگ میشی ها!! آنقدر گاهی اوقات شیطنتهایت برایم زیباست که دلم میخواهد فریاد بزنم....همیشه دلم می خواست لگد زدن کودک را در شکم مادر ببینم ولی هر کس از اطرافیانم که باردار می شد نمی توانستم ببینم...ولی انگار این خواست خدا بود که من اولین بار لگد های تو را احساس کنم و همه وجودم غرق در شادی و هیجان شود....نمی دانی چقدر خوشحالم که تو آنقدر بزرگ شده ای که می توانی تکان بخوری....
حقیقتا حس جالبی است حس مادری...حسی که به زبان نمی آید....
پدرت از دیدن لگدهایت کمی سورپرایز شده !!!برای هر دویمان خیلی جالب است ...دیگر کم کم از انتظار خسته شده ایم...نمی دانم این چند وقت را چه طور باید تحمل کنیم تا روی ماهت راببینیم...
دلم می خواست در این هوای خوب بهاری تو هم در آغوشم بودی ....
بی اندازه منتظر ت هستیم...