می خواهم هم برایت بنویسم که چه طوری فهمیدم تو رو دارم....

فردای عید فطر برای کاری به نزدیکی بیمارستان دی رفتم...چند دفعه بالا و پایئن رفتم و همش از جلوی بیمارستان دی رد میشدم...!!گفتم حالا برم یک سونوگرافی کنم..!!خدا رو چه دیدی!!!وقت گرفتم و ۲۰هزار تومان نا قابل هم دادم...!!خانم منشی گفت معطلی دارد....یک ساعت و نیم معطل شدم...دیگه امامی نبود که صداش نزده باشم...!!همه امامان و پیغمبران رو صدا زدم...یک خانمی هم معلوم بود حامله است کنار من نشسته بود.همین طور که ذکر ها را می گفتم یک نیم نگاهی هم به خانم بغل دستی ام می کردم....تا این که بالاخره منو صدا کرد...نمی دونی چه حسی داشتم...دکتر سونو کرد...گفت می خواهی حامله باشی..؟منم گفتم:کسی هست که نخواد حامله باشه!! خندید...!!گفت :حامله که حامله ای!!گفتم میتوانم ببینمش...!!گفت :نه...چون هنوز چیزی نیست ولی اینو میبینی؟این اصطلاحا "ساک بچه "است...!!ولی هنوز معلوم نیست...یک هفته یا دو هفته دیگه معلوم میشه!!...

نفهمیدم چی گفت!!گیج شدم.تا شنبه بعد باید صبر میکردم.قرار گذاشتیم به کسی نگیم.!!۵شنبه همان هفته آقا علیرضا عقد کرد.همان دفتر خانه ای که ما هم عقد کردیم...!وقتی برای عقدش رفتیم عاقد بعد از عقد دعا کرد و جز دعاهای داشتن بچه های صالح بود!!من خندیدم.بابات از روبرو لبش رو گاز گرفت که سوتی نده!!اطرافیان حواسشان پرت بود ولی ما که روبروی هم نشسته بودیم خیلی خندیدیم!!به خودمان....به این که داریم بچه دار می شویم!!!!

بعد از عقد هم رفتیم چلوکبابی نائب...!بابایت اصرار که غذا بخور!!خلاصه شنبه شد و من باز رفتم سونوگرافی دی...!!دکتر پرسید :"اومدی صدای قلبش رو بشنوی؟"من گفتنم:"نه!اومدم ببینم هست یا نه!!"دکتر شاکی شد که مگه بهت نگفتم حامله ای؟منم گفتم :"نه!!"

دکتر پرسید :"می بینیش؟"گفتم :"نه"گفت:تعجبی نداره چون الان ۵/۵میلیمتره!!!!!!بعدش گفت:گوش کن...

باورم نمیشد....صدای قلبت رو برام پخش کرد...!!نمیتوانم بگویم چقدر ذوق کردم انگار یکهو از دنیایی به دنیای دیگه پرت شدم....!!و اون لحظه همیشه در ذهنم میماند...به بابایت زنگ زدم...گفتم کل وجود تو ۵/۵میلیمتره...!و اون پرسید:نگفتند دخنره یا پسره!!من که از خوشحالی صدایم نیمه فریاد بود گفتم:میگم کلش ۵/۵میلیمتره تو می پرسی دختره یا پسره!!دارم میایم خانه...!!

اون روز تولد باباجون و مامانجون بود...هیچی براشون نخریده بودم....سریع یک کادویی براشون خریدم و خودم رو به خانه رسوندم....!!از خوشحالی پرواز میکردم...!!بابایت تا در را برایم باز کرد خودم رو توی بغلش انداختم و داد میزدم :"صدای قلبش رو شنیدم.....!!قلب داشت...میزد"

نمیدونی اون شب چه شب قشنگی بود.....کمتر از دو هفته همه فامیل فهمیدند.....من کاری به حرفاشون ندارم ولی خیلی خوشحال بودم.......خیلی..خیلی بیشتر از اونی که فکرش را کنی...

در آخر ...دوستت داریم ...

عزیزکم...

دلبندم....
کم کم داری خیلی بزرگ میشی ها!! آنقدر گاهی اوقات شیطنتهایت برایم زیباست که دلم میخواهد فریاد بزنم....همیشه دلم می خواست لگد زدن کودک را در شکم مادر ببینم ولی هر کس از اطرافیانم که باردار می شد نمی توانستم ببینم...ولی انگار این خواست خدا بود که من اولین بار لگد های تو را احساس کنم و همه وجودم غرق در شادی و هیجان شود....نمی دانی چقدر خوشحالم که تو آنقدر بزرگ شده ای که می توانی تکان بخوری....
حقیقتا حس جالبی است حس مادری...حسی که به زبان نمی آید....
پدرت از دیدن لگدهایت کمی سورپرایز شده !!!برای هر دویمان خیلی جالب است ...دیگر کم کم از انتظار خسته شده ایم...نمی دانم این چند وقت را چه طور باید تحمل کنیم تا روی ماهت راببینیم...
دلم می خواست در این هوای خوب بهاری تو هم در آغوشم بودی ....
بی اندازه منتظر ت هستیم...

اولین بهار....

کودکم....
این اولین بهاری است که تو را دارم ...اولین بهار زندگی ات را از دریچه چشمان ببین....
بهار فصل شکفتن هاست فصل رویشها....فصل تازه شدنها ....توی این فصل دل هر کسی شاد میشه -منهای خوب و بدش- و با بهار بهاری می شه دیگه چه برسه به دل کوچک و پاک تو عزیزم.....

عزیز دلم....
کم کم دارم بیش از پیش وجودت را احساس می کنم و چقدر این حس زیباست...تازه می فهمم که فداکاری مادرانه یعنی چه..!! گاهی با شب نشینی هایی که تو به من تحمیل میکنی و گاهی با دردهای زودگذر....!!
ولی باور کن همه اینها زیباست...نمی دانم خدا چگونه من را تا این اندازه دگرگون کرده که از همه اینها لذنت می برم اما لذت می برم!!
.
یا مقلب القلوب و الابصار...یا مدبر لیل والنهار..
یا محول الحول و الاحوال....حول حالنا الا احسن الحال...
عزیز دلم ...

اولین سال نوی زندگی ات مبارک ...
در آخر بدان که من و بابا بی اندازه منتظرت هستیم....پس زودتر بزرگ شو...!!